روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

قدیم ترها یعنی همین 3-4 سال پیش انقد دور خودمو با آادمهای مجازی پر کرده بودم که یادم نمیاد روزای عادیم چه جوری گذشت

بهترین روزا و سالهای عمرم توی یه توهم گذشت

دلیلش شاید تنهایی بود توی جایی که صبح تا شب رنگ آدمیزاد نمی دیدم ولی بعد کم کم همون آدما شدن رنگی رنگی های دنیا

بعضیاشون موندن  تا همین الان و جز بهترینها شدن

خیلی ها هم نمیدونم کجا هستن و در چه حالی

از اونایی که موندن و هستن خوشحالم. همه شون جز بهترینهایی هستن که خدا میتونست بیاره توی زندگیم 

ولی حالا توی این مقطع خالیم از دنیا و  آدم ها و اتفاقات خالیم از همه چی ....نه مجاز ی وجود داره نه حقیقتی

تنها حقیقت منه تنها مونده ی رو به آخرم


خوشبختی همون واژه ای که همه تمام عمر دنبالش میگردن

خوشبختی رو خیلی وقتا حس کردم و نزدیکترین و عمیق ترینش وقتی بود که صبح مامان با چادر نمازش و صورت خیس از وضوش با همه ی عشقش بغلم کرد و گفت قربون قد و بالات برم و چقد این بغل شیرین بود چقد چسبید و حالمو خوب کرد

چقد یادم اومد تمام خوشبختیم توی خونه ایه که همه ی عصرا بهش پناه میارم و تمام بی حوصلگیمو توش ولو میکنم روی تخت اتاقم و بعد بابا با چایهای عصرونه ی تازه ش میاد توی اتاق

خوشبختی همون دور هم بودنای عصره همون گرم بپوشای صبح مامانه. همون لبخندای دلنشین باباس وقتی درو برام باز می کنه همون بوس فرستادنای خواهرجانه وقتی منو می بینه

خوشبختم شکرت خدا

دیشب پشت فرمون داشتم به این فکر می کردم که واقعا توی این همه سال چی از زندگی دشت کردم دقیقا نزدیک پارک موقع رد شدن از اون سرعت گیر یه لحظه ته دلم خالی شد : هیچی

مردی که هیچی ازش ندارم نه صدایی نه تصویری نه حتی جمله ی محبت آمیزی ... چه قانع بودم این همه سال که هیچی نخواستم هیچی نگرفتم بازم موندم توی دوست داشتنت. شک نکردم هییچ زن دیگه ای توی دنیا نمی تونم با این همه هیچی کنار هم ادعا کنه کسی رو داره که از بقیه بی نیازه! کسی رو داره که به بقیه بگه " بگو که گل نفرستد کسی به خانه ی من که عطر یاد تو پر کرده آشیانه ی من "... بگذریم که تو هیچ نوری نداشتی برای زندگیم از دید واقع بین بقیه ولی  تمام این سالها  تورو " چلچراغ سعادت فروز بخت من ی  "دیده م .

گاهی دنیا بد جوری با واقعیت ها روبروت می کنه ، فکرای دیشب بد تو دهنی بود تمام این پنج شش سال رویایی که برای خودم ساختم

و این آخری صدای عطسه ای که درست توی این لحظه.... باید به صبر تعبیرش کنم!

هنوزم صبورم به عشقت... هنوزم به رحمت خدا امیدوار

این که این روزها دور می شوم از هر عالم و ادمی و هی بیشتر فرو میروم در پیله تنهایی خود خواسته م شاید نتیجه دست آویختن های طولانی به همان عالم و آدمی باشد که حالا بریده ام ازشان و روزی فکر میکردم ذره ای ارامش و شادی برایم میاوردند و دیدم که نیاوردند

تنهایی خود خواسته انتخاب سخت این روزهایم است وقتی مجازی و حقیقت را کنار گذاشته ام 

مرد دنیای من، همان مرد دور دست نیافتنی ، روزها و شبهای سختش به یاد می آورد تویی وجود دارد آن سر دنیا که از غمش تا سر حد مرگ غمگین می شود و دست به دامن درد دل و تمنای دعایش می شود و روز دیگر که به سلامت از بلا گذشت زبان تشکرش برای دعای مادر  عزیزتر از جانش را فریاد رسانش می داند و غم و هجوم بغض گذشته را برایت به یاد نمی آورد حتی ...

دوست! چه واژه غریبی ... کسی را با این صفت و تا این حد نزدیک نمیابم همه آدمها برای فرصت های تنهایی و بی کسیشان تویی را می خواهند که در غربت و حجمه ی بغضت تنها دوستش آیینه دسشوویی بوده و بس !

زندگی بی رحمانه ادامه دارد و همه ی خواستن ها به شکل تهوع آوری دورند و نخواستنی


یادم رفت از تو بگویم آشنای دور سالهای دورتر، سالهاست رها شده ام در میان دستهای روزگار بی تو _که حالا شاید مدتهاس وجود هم نداشتی برایم بس که دور بودی و زود رفتی _ ولی حاالا با این حجم از احساس پنهان و دور از تو ، تماشای از دورم بعد از ده سال یا بیشتر نمی دانم خنده دا ر است یا گریه دار ! خوشحالم در نطفه خفه اش کردم با بی تفاوتیم

زندگی بازهم می چرخی و می چرخانی

به امید روزهای بهتر

.


دل ادم گاهی دست آویزی میخاهد برای چنگ زدن به این دنیا که یعنی دستش را بگیرد و بفهمد دنیا هنوز قشنگی هایش را دارد. از من که دور می شوی هر چه چنگ می اندازم می بینم هیچ ریسمانی نیست هیچ دستی نیست هیچ مهری نیست دنیا به یکباره سرد می شود و بی ارزش بی فایده بی گرما ... به اولین آیینه پناه می برم در خلوت زل می زنم به آیینه به تنها همدم همیشگی م که ترکم نکرده که با همه ی نامهربانی ها خودی ست... چشمانش... مرا می ترساند این همه سردی این نگاه یخ زده سعی می کنم با لبخند دستانش را بگیرم سعی می کنم گرم کنم دستهای یخ زده نگاهم را ... بی فایده است . نبودن مخدر "تو" منجمدش کرده.... بغض می کنم اشکم را فرو می دهم باز برمیگردم پشت میزم ... فردا حتما روز دیگری ست فردا حتما خواهم دیدت فردا .... و همین امید این همه مرا سرپا نگه داشته