این که این روزها دور می شوم از هر عالم و ادمی و هی بیشتر فرو میروم در پیله تنهایی خود خواسته م شاید نتیجه دست آویختن های طولانی به همان عالم و آدمی باشد که حالا بریده ام ازشان و روزی فکر میکردم ذره ای ارامش و شادی برایم میاوردند و دیدم که نیاوردند
تنهایی خود خواسته انتخاب سخت این روزهایم است وقتی مجازی و حقیقت را کنار گذاشته ام
مرد دنیای من، همان مرد دور دست نیافتنی ، روزها و شبهای سختش به یاد می آورد تویی وجود دارد آن سر دنیا که از غمش تا سر حد مرگ غمگین می شود و دست به دامن درد دل و تمنای دعایش می شود و روز دیگر که به سلامت از بلا گذشت زبان تشکرش برای دعای مادر عزیزتر از جانش را فریاد رسانش می داند و غم و هجوم بغض گذشته را برایت به یاد نمی آورد حتی ...
دوست! چه واژه غریبی ... کسی را با این صفت و تا این حد نزدیک نمیابم همه آدمها برای فرصت های تنهایی و بی کسیشان تویی را می خواهند که در غربت و حجمه ی بغضت تنها دوستش آیینه دسشوویی بوده و بس !
زندگی بی رحمانه ادامه دارد و همه ی خواستن ها به شکل تهوع آوری دورند و نخواستنی
یادم رفت از تو بگویم آشنای دور سالهای دورتر، سالهاست رها شده ام در میان دستهای روزگار بی تو _که حالا شاید مدتهاس وجود هم نداشتی برایم بس که دور بودی و زود رفتی _ ولی حاالا با این حجم از احساس پنهان و دور از تو ، تماشای از دورم بعد از ده سال یا بیشتر نمی دانم خنده دا ر است یا گریه دار ! خوشحالم در نطفه خفه اش کردم با بی تفاوتیم
زندگی بازهم می چرخی و می چرخانی
به امید روزهای بهتر
.