روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

همه چی حکایت از تموم شدن قصه ی ما داره

از بی توجهی و دو هفته یکبار دلتنگی ت تا حرفی برای گفتن نداشتن و سرگرم چیزای (حتما مهمتر) بودن

چرا دارم کشش میدم و امیدوارم نمیدونم

تو دیگه مال من نیستی 



اکنون نه یک فصل،
که یک زندگی میانمان فاصله افتاده
حالا نه تومی توانی بازگردی
و 
نه من می توانم در را باز کنم...



- مورات حان مونگان

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صدای آدما انعکاسی از نجواهای روحشونه

یعنی من اینجوری حس می کنم یا حداقل برای من اینه

اینکه صدات پر از انرژی باشه و یه لبخند گنده پشتش مستتر باشه یا اینکه با تمام توانت تلاش کنی و از همه بشنوی چقد صدات خسته س ... چقد بی انرژی ... یا حتی بگن مریض شدی؟ 

اینجا آخرین پناه من بود برای فراموشی دردام تنها جایی که بهش وصلمو احساس مفید بودن می کنم ولی حرف امروز رییس بدجوری داغونم کردبدجوری ...