روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

دل ادم گاهی دست آویزی میخاهد برای چنگ زدن به این دنیا که یعنی دستش را بگیرد و بفهمد دنیا هنوز قشنگی هایش را دارد. از من که دور می شوی هر چه چنگ می اندازم می بینم هیچ ریسمانی نیست هیچ دستی نیست هیچ مهری نیست دنیا به یکباره سرد می شود و بی ارزش بی فایده بی گرما ... به اولین آیینه پناه می برم در خلوت زل می زنم به آیینه به تنها همدم همیشگی م که ترکم نکرده که با همه ی نامهربانی ها خودی ست... چشمانش... مرا می ترساند این همه سردی این نگاه یخ زده سعی می کنم با لبخند دستانش را بگیرم سعی می کنم گرم کنم دستهای یخ زده نگاهم را ... بی فایده است . نبودن مخدر "تو" منجمدش کرده.... بغض می کنم اشکم را فرو می دهم باز برمیگردم پشت میزم ... فردا حتما روز دیگری ست فردا حتما خواهم دیدت فردا .... و همین امید این همه مرا سرپا نگه داشته