روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

کشتن آرزوهایی که خودت توی دل یکی کاشتی بی رحمانه ترین کار دنیاس


اینو یادت باشه

این اشکا رو هم یادت باشه 

...






آخربه چه گویم هست ازخود خبرم؟چون نیستوز بهر چه گویم نیست با وی نظرم؟چون هست
شمع دل دمسازم، بنشست چو او برخاستو افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد، در گیسوی او پیچیدور وَسمِه کَمانکِش گشت در ابروی او پیوست
بازآی که بازآید عمر شدهٔ حافظهر چند که ناید باز، تیری که بشد از شست


تمام تقویم های این چن ساله رو باز کردم و یک راست رفتم سراغ تاریخ میلادت 

چن شنبه س... توی فکرم نشستم و برنامه چیدم برای روز تولدت

اینکه چقد به چیزایی که ممکن بود برات هدیه بخرم... به دیدن تو... به اینکه اون لباسا چقد ممکنه به صورتت بیاد و دوست داشتنی ترت کنه ...

و حالا توی این دو هفته دریغ از یه خبر از تو

فردا توی روز تولدت شاید بازم نباشی

هرچند "باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست ..."

چو گفتمش که دلـــم را نگه دار چه گفت

ز دســت بنده چه خیــــــزد خدا نگه دارد




تمام فال های این روزای من فریاد می زنه دعا کن و ناامید نباش_ با همه نبودنای تو ...

حضرت حافظ بهت ایمان دارم وگرنه الان حالم این نبود ...


بسته ام در خم گیسوی تو امید دراز


آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم