به جای پرانول چای سبز می خورم و به جای درد دل، گوشه ... بغل دیوار، زانوهامو بغل می کنم و اشک می ریزم ... ولی حرف نمی زنم
نه شنونده ی مشتاقی دارم نه حرفی که ارزش شنیدن داشته باشه
فقط یه سینه سنگین از قلب درد دارم و کلی و بغض و آرزوی یه بغل بی دغدغه
هیچی خوب نمیشه فقط من دارم در جا می زنم
شدم یه ماکت خوشکل که از بیرون موفق و شاد و پر انرژی به نظر میاد که بقیه منو واسه خودشون مثال می زنن، که بقیه فک میکنن چقد خوشبختم ، چقد کویین زندگی خودم هستم! که همه فک می کنن بابا چه ادم مستقل پر شور و حرارت و اکتیوی و فقط خودم میدونم توی دل بی طاقتم چی میگذره