روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

خوب خیلی وقتا زندگی رنگ و بوی مزخرف بودن به خودش میگیره

اما شاید این روزا جزو مزخرفترینشون باشه

این روزا که از صبح تا شب توی خواب و بیداری باهات درگیرم و باهات حرف میزنم و دعوا میکنم و منتظر میشینم پای این مانیتور لعنتی که شایدبیای و دو تا تکست ازت ببینم و تو ...

نمیای 

تو رفتی و من احمقم هنوز توی خیالم با توی لعنتی روزامو شب میکنم

و حتی شبمو صبح

دلم راضی نمیشه 

نه به رفتن نه به گفتن حتی یک کلام

و نه حتی کندن از تو و رفتن واسه همیشه

هنوزم منتظرم بیای 

چشام دیگه داره میسوزه

نمیای :)

لعنت به این زندگی سگی که تو واسم ساختی...

لعنت به تو و این روزا

لعنت به منی که هنوز عاشقتم


 

 

باید یکی باشد که ببینی دل توی دلش نیست

که تو را به وقت هایی که می داند خوب نیستی و حوصله نداری بخنداند و امیدوار کند و حواست را پرت کند و به یادت بیاورد که هر چقدر هم که اوضاع بد است اما یکی یکجایی هست که هنوز دوستت دارد.. 

باید یکی باشد که ببینی که چقدر برایش مهم است همین یک ذره بهتر و بدتر شدن هات..

باید یکی باشد که نسپاردَت به امان زمان که بلکه خود به خود خوب شوی خود...

باید یکی باشد که ببینی دل توی دلش نیست که دو دقیقه حتی زودتر خوب شدن حالِ دلت را ببیند... 

باید یکی باشد که ببینی چقدر برایش فرق می کنی و چقدر بلد است تو را و چقدر حواسش به تو جمع است... 

باید یکی باشد که به یادت بیاورد که برای یکی فرق داری.

باید آدم برای یکی فرق داشته باشد، فقط برای یکی؛ و اگرنه دنیا سراسر ترس و وحشت است...! و اگرنه از بالا که به زمین نگاه می کنم همه مان یک مُشت در شلوغی بی پناه و بی اهمیت رهاشدگانیم که به هیچ کجای جهان برنمی خورد هر بلایی هم که سرمان بیاید... 

باید یکی، فقط یکی، اهمیتِ بود و نبود ما را به یادمان بیاورد که هنوز برای یکی، فقط برای یکی، چقدر مهم ایم!

مثلا فرض کنید همین الان در یکی از پیاده روهای این کره ی خاکیِ بی صاحب مانده که ما حتی اسمش را هم نشنیده ایم، یکی بیفتد و بمیرد، باور کنید اگر آن یکی تمام دنیای فقط یک نفر نبوده نباشد، بیهوده مرده است؛ بیهوده و محض خنده ی دنیا!... 

باید یکی باشد که ببینی دل توی دلش نیست که به دست آورد دلت را... 


" مهدیه لطیفی 

پای هر خداحافظی محکم باش ...

کم کم یاد خواهی گرفت
تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست
و زنجیر کردن یک روح را
اینکه عشق تکیه کردن نیست
و رفاقت، اطمینان خاطر
و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند
و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند ...

کم کم یاد می گیری
که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند
اگر زیاد آفتاب بگیری
باید باغ ِ خودت را پرورش دهی
به جای اینکه منتظر کسی باشی
تا برایت گل بیاورد ...
یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی
که محکم باشی پای هر خداحافظی
یاد می گیری که خیلی می ارزی ...


خورخه بورخس

 

 

خیلی قشنگه این متن

خیلی بیشتر از حد تصور

کلمه به کلمه شو الان با گوشت و پوست و جونم حس می کنم 

 

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند، اگر زیاد آفتاب بگیری

...

 یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

 که محکم باشی پای هر خداحافظی

 یاد می گیری که خیلی می ارزی ...

  

دلم بیش از حد تصور تنگت شده فسقلی

اما تصور تنفر تو روحمو آتیش میزنه

_________

 باید محکم باشم پای این خداحافظی...  :)


تنها تر از ادمی که بدی می بینه و میمونه؟

تنهاتر از ادمی که میشینه حرف زدنتو با بقیه توی سکوت نگاه میکنه و جرات رو کردن خودشو نداره؟

ترسو تر از من؟

باز معده درد 

باز حال بد

باز دلشوره ای که داره نابودم میکنه

باز روزایی که نمیتونم بخندم ، نمیتونم غذا بخورم

باز حال تهوع

....

فسقلی عزیز بیرحمم

تو بی منطق ترین و سنگدل ترین آفریده ی خدایی...

من عقابی بودم که نگاه یک مار

سخت آزارم داد

بال بگشودم و سمتش رفتم

از زمینش کندم

به هوا آوردم

آخر عمرش بود که فریب چشمش، سخت جادویم کرد

در نوک یک قله، آشیانش دادم که همین دل رحمی، چه بروزم آورد

عشق، جادویم کرد

زهر خود بر من ریخت

از نوک قله زمین افتادم

تازه آمد یادم، من عقابی بودم بر فراز یک کوه

آشیان خود را به نگاهی دادم !!!!