روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

"دوسِت دارم "و این تنها چیزیه که توی این ارتباط تغییری نکرده

دلم که خیلی تنگ شه میام عکسای فیس بوکتو می بینم انقد میرم عقب تا برسم به اولین عکسی که ازت دیدم با همون نگاه مهربون که اونروز شاید درکش نمیکردم یا دوسش نداشتم یا هرچی ولی الان مدتهاس سالهاس عاشقشم و با دیدنش دلم هنوز غش میره برای محبتی که توشه 

نمیدونم استاتوس امروزت برای من بوده یا نه 

ولی همیشه حس کردم حافظ هایی که میذاری برای من هست

خدایا بیداری؟ آ خدا حواست به دلم هست ؟ به دلش هست ؟ 

یه صدایی یه ری اکشنی چیزی د لامصب

داره میشه یه هفته که تمام وابستگی هامو دارم یکی یکی میذارم کنار

نت گوشی آف

دوستی ک قضاوت میکنه و ارامشو میگیره کات

همکارایی که حرمت نگه نمیدارن شوت

انقد دارم سخت میگیرم به خودم که بعد از  یکشنبه که گفتی راستی سال نوت هم مبارک و گفتی بچسب به زندگیت تا همین امروز سراغ یاهو هم نرفتم

دلم برات تنگ میشه

تنننننننننننگ 

دیگه حق گفتنشم ندارم و فقط دیدن عکس هات...

باید به این بغض ها هم پایان داد یه روز

اینم یه قسمت از توانایی سرپا موندن بدون وابستگیه که دارم سعی میکنم پیداش کنم


چیزی که داره روحمو با ناخون خط خطی می کنه بودن توی شرایطیه که نمی خواهمش و بد هم نیست

نمی تونم تحمل کنم" خودمی" رو انقدددددد عوض شده و این جنگیدن داره بدجوری روحمو تحلیل می بره

تو دیگه نیستی .... شرایطت عوض شده بایدم نباشی :) ... من فقط یه گزینه بودم که حالا مدتهاست از روی میز برداشته شده 

حتی از تو نوشتن، تویی که ماههاست نیستی و خودمو با امید خوب شدن شرایط گول زده بودم اشکمو در میاره

توی سفری ... آرزو می کنم از لحظه به لحظه ش لذت ببری

تو همیشه توی رویاهای من می مونی جایی که دست هیشکی جز خیال خودم بهش نمیرسه ...

+  باور کنم همه چی تموم شده ؟

- باور کن که اصلا چیزی وجود نداشته 



قطعا یه کلمه ی" احمق " هم توی جمله ی دوم مستتره ...


از درگیری های ذهنی خودم با خودم :|

به جای پرانول چای سبز می خورم و به جای درد دل، گوشه ... بغل دیوار،  زانوهامو بغل می کنم و اشک می ریزم ... ولی حرف نمی زنم

نه شنونده ی مشتاقی دارم  نه حرفی که ارزش شنیدن داشته باشه

فقط یه سینه سنگین از قلب درد دارم و کلی و بغض و آرزوی یه بغل بی دغدغه

هیچی خوب نمیشه فقط من دارم در جا می زنم 

شدم یه ماکت خوشکل که از بیرون موفق و شاد و پر انرژی به نظر میاد که بقیه منو واسه خودشون مثال می زنن، که بقیه فک میکنن چقد خوشبختم ، چقد کویین زندگی خودم هستم! که همه فک می کنن بابا چه ادم مستقل پر شور و حرارت و اکتیوی و فقط خودم میدونم توی دل بی طاقتم چی میگذره


مگه لذتی بالاتر از کشف بٌعد بٌعد شخصیت یه آدم تازه وجود داره ؟!

اینکه نمیدونی الان جواب این سوالت چی میتونه باشه اینکه الان در مقابل این لبخند چی جواب میگیری

که ببینی خوشحال شدی چیکار میکنه اینکه نمی تونی حدس بزنی غصه هاتو با چی میخاد از دلت دور کنه

حس این فکر از یه دو کلمه "کشف تو" توی آهنگ فریدون بود

و حالا که فکر میکنم هنوز هنوز هنوز بعد از این همه ساال نمیتونم پیش بینی کنم چی قراره بعد از اون ایز تاپینگ ببینم

و چقد درد داره اون موقعهایی که می بینم ساعت رفتنت نزدیکه و من بعد از ایز تایپینگ باید شب بخیر بگم

و باز زل بزنم به صفحه تا چراغت خاموش بشه و من بعد از مکثی  برای مزه مزه کردن تمام حسای خوب و بدی که ازت گرفتم بتونم اون لعنتی رو خاموش کنم و برم بقیه روزی رو شروع کنم که توی تمام  لحظاتش جریان داری وقتی که تو توی رویاهات کنار کی یا چی داری شبت رو صبح می کنی ...

این همه ی همه ی اون حساییه که هرروز توی روزمرگیم نقش می بنده