روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

خیلی چیزا بود که باید می گفتم و نگفتم

فک کنم اولین درس برای بزرگ شدن این باشه که باور کنی توی زندگی خودتی و خودت

بی اینکه کسی باشه که حتی ذره ای بشه روی بودن و کمکش حساب کنی

باید بهت می گفتم تو مقدس ترین آدم روی زمینی برام

باید می گفتم تو برای من هیچوقت نه بد میشی نه تموم

باید می گفتم خیلی مرد بودی که همین 5 سالم بودی و بد نشدی

هیجوقت بد نشدی برخلاف همه ادمایی که یه روزایی بد بودن

باید بگم تو هیچوقت حتی پتانسیل بد شدنم نداشتی

نمی خواهم تصویرهای بد این روزا، ساعت ها و روزای خوبی که داشتیم رو زیر سوال ببره

پس دیگه سعی میکنم نیام

تا با سوالام اذیتت کنم تا حرفام نشه آمار گرفتن

دوستت دارم ... با همه نبودنات ...

یادت که میفتم بغضم خفم میکنه یعنی انقد راحت و بی حرف میری ؟

میدونم خیلی چیزا توی زندگیت عوض شده میدونم اون آدمی که می شناختم دیگه وجود نداره

اااااااااااه نمیخام گریه کنم

میدونم دیگه هیچ جا ممکن نیست ببینمش

اما باورش سخته

توقع یه خدافظی مطمنم خواسته زیادی نبود

خوشبخت باشی کنار هرکی که قراره باهاش بمونی ............

چرا نمیخام باور کنم رفتی ؟

چرا منتظرم بشنوم... از خودت بشنوم 

چرا باید انقد احمق باشم

دیروز کلا چن تا قاشق غذا از صبح تا شب خوردم ؟ 

دوباره نمیخام روزای مریضی و حال بد بیاد سراغم

مردی که اشتیاقش مرده دیگه تموم شده

تلاش واسه روشن کردن این آتیش، تلاش برای روشن کردن یه دسته چوب خیسه

تو تموم شدی 

احمق باور کن :|

دلم میپوسه از غصه وقتی یادم میاد 

چه روزهایی رو با خیال تویی شب کردم و حالا تو

چه شب هایی رو با شب بخیرش صبح می کنی