روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد


دلـــت که گرفته باشد، با صدای دست فروش دوره گرد هم به گریــــــه می افتی !




بغضی که داره از چشمام جاری میشه... هر لحظه با هر تلنگر... از بی خبریه... بازم اتفاق گذشته تکرار شد ... این بار ولی دلیلشو نمی فهمم ... من ادم سه سال پیش نیستم اینبار دیگه میدونم چی شده دیگه بچه نیستم ولی بازم تکرار شده... خدایا ازت گله دارم یه دنیـــــــــــــــــــــــا گله... گلگی تو را پیش کی ببرم...


آدم که زیادی تنها بمونه تو توهمات خودش غرق میشه ، اونوقت فقط خودش حرف خودشو میفهمه

42

خسته که میشم

ناامید که میشم

کم که میارم

از تو که می برم!

فقط سکوت میکنم

.

.

.

دست و پا نمی زنم

شکایت نمی کنم

غر نمی زنم

فقط نگاه می کنم

کسی هست این حس و حالمو بفهمه...؟!

یا باید خودم باز خودمو از این حال و هوا بکشم بیرون و فراموش کنم و لبخند بزنم...