روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

از تو و تمام آدمایی که توی روزای خوبشون روزای بد رو از یاد میبرن متنفرم

ازت متنفرم که یادت رفته کی توی بدترین روزا دست به اسمون بود با چشمای گریون از ترس اینکه تو شاید همه چی رو از دست بدی داشت له میشد.... له میشد و اشک میریخت و دعا میکرد

ازت متنفرم که حرفای خودتم یادت رفته 

حالا ولی خیلی چیزا یادت رفته

خیلی چیزا 

بزرگترین فراموش شده ات شاید من باشم ...



قلب من میگه که هستی

اما چشمام میگه نیستی 

..

دیگه حتی قلبمم میدونه که نیستی ...

باور تلخیه

خیلی تلخ


برگشتن به گذشته و مرور ریز به ریز حرفا و خاطرات همیشه سخته

حتی اگه کل هیستوری یاهو جلوی چشمت باشه اینکه بشینی و خط به خط بخونی و مرور کنی احمقانه به نظر میاد

وقتی هیشکی به حرفایی که زده نه اعتقادی داره و نه عمل میکنه !

این یعنی چقد دنیا "بی گذشته" داره میگذره و سپری میشه و موندن توی گذشته یه حماقت مسخره به نظر میاد

دنیایی که روبروته رنگی تر از اونیه که سبزی یه بهار پاییز شده بتونه بهش چیز جالب توجهی اضافه کنه 

وقتی خودت از دیدن خودت توی آیینه میترسی و یادآوری چهره شاداب و جذاب گذشته ت یه غم گنده تر روی دلت میاره ...

پیر شدی دختر! باور کن و فرار نکن ازش

به اون اشکا هم بگو سر جاشون وایسن این پایین خبری نیست ...

مث یه مرد پای همه این تغییرات بد وایسا و بپذیر دیگه از جذابیتات خبری نیست :)

 

یه وقت پر کن به معنی واقعی ...

نه هیچی بیشتر حتی ...

چقدر این یه ساله پیر شدم

چقد صورت نازنینم داغون شده

چقد دوست داشتنی بودم و حالا از عکس العمل بقیه می فهمم دیگه اثری از اون زیبایی نیست

حتی وقتی مامان بهم میگه چقد تغییر کردی و در جواب زشت تر شدم فقط لبخند میزنه

یعنی اشکای این یه ساله بیش از حدی که فکر میکردم اثر کرده ...

بعضی نبودنا خیلی محترمانه و نه در لفافه که با فریاد میگه تو دیگه توی زندگی جدید من سهمی نداری

مهم نیست کجاها با دستای دور از من اشکامو پاک کردی

مهم نیست چقد برای ناراحتیام غصه خوردی

مهم نیست چقد برای موفقیتم نگران بودی و دعا کردی

تو توی دنیای جدیدم جایی نداری

بفهم ! باید گورتو گم کنی

...