خاطرات وقتی مرور نشه و سعی کنی با اتفاقای جدید رنگ و آب زندگیتو عوض کنی، کمرنگ میشن انقد که به زور یادت میاد بدترین خبری که ممکن بود 5 سال پیش بگیری و برات بدترین اتفاق توی زمان خودش محسوب میشد رو از کی گرفتی ؟ً! و خوب قطعا باور این قضیه حتی برای خودمم سخته
دیروز که یه دفعه دوست چندین سال پیشتو همین جا چند قدم اونطرفتر از اینجا دیدم ... حتی شاید منو نشناخت یا... یا مهم نبودم دیگه .... بازم خودمو قایم کردم که حتی نتونم خاطره ایو واسه کسی زنده کنم و شروع کردم برای الی تعریف کردن که ونروزا چه طوری گذشت وقتی رسیدم به خبر تلخ حتی یادم نیومد از این آدم شنیدم یا اون یکی دوستت و فکر کردم چقد خوبه که توی عوضی دیگه انقد کمرنگی که حتی دیگه یادم نمیاد کی ؟ چه جوری ؟ .... اما لعنت به حسای تلخی که هنوز اخمامو توی هم میکشه و یادم میاره توی لعنتی چی به روزم آوردی
اسم ها شاید فراموش بشه اما جنس نگاه ها، تن صدای آدما و حسایی که از بودن و نبودن و بقیه اتفاقا افتاده هرگز هرگز
خوبتر از خوب ِ من : )
خواستن یه مکالمه ی دو طرفه از طرف تو ، وقتی من همیشه بنده ی سکوتم یعنی کلی حس خوب
توی همه حسای خوب تنها کسی که همیشه خواستم باشه تو بودی :)
مهمترین تصمیمی را که انسانی تا به حال
میتواند گرفته باشد گرفتهام:
سنگی به پنجرهی رویاهایم بزنم.
هنز لدیزن
نه هر کو ورقی خواند معانی داند
هی از آدمهای دور و برم دور میشم و فک میکنم این فاصله به جای کم شدن هرروز بیشتر شده
تحمل دلم خیلی کمتر شده شاید یه جاهایی بیشتر شده باشه ... ولی هنوز حساسیتم روی حرفایی که ریز ریز خورد می کنن آدمو ادامه داره
دیروز وقتی چشمات داشت پشت شیشه مغازه با اشتیاق دنبال انگشتر می گشت و می خواستی حلقه پیدا کنی
وقتی با اشتیاق رفتی توی لباس فروشیو پلیور پشت ویترینو براش خریدی
وقتی توی مطب داشتی گوشیتو چک میکردی و منتظر بودی
ندیدی صورتم از هرم گرمای اشکایی که دارم سعی میکنم نریزه آتیش گرفته
ندیدی چطور احمقانه زل زدم به سقف و دارم دریچه کولرو می بینم که نبینی اون یه دونهه قطره اشکی که با همه تلاشم بازم سرازیر شدو نخواهم توضیح بدم چه بدیهیاتی آرزوم شده ...