روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

خاطرات وقتی مرور نشه و سعی کنی با اتفاقای جدید رنگ و آب زندگیتو عوض کنی، کمرنگ میشن انقد که به زور یادت میاد بدترین خبری که ممکن بود 5 سال پیش بگیری و برات بدترین اتفاق توی زمان خودش محسوب میشد رو از کی گرفتی ؟ً!  و خوب قطعا باور این قضیه حتی برای خودمم سخته

دیروز که یه دفعه دوست چندین سال پیشتو همین جا چند قدم اونطرفتر از اینجا دیدم ... حتی شاید منو نشناخت یا... یا مهم نبودم دیگه .... بازم خودمو قایم کردم که حتی نتونم خاطره ایو واسه کسی زنده کنم و شروع کردم برای الی تعریف کردن که  ونروزا چه طوری گذشت وقتی رسیدم به خبر تلخ حتی یادم نیومد از این آدم شنیدم یا اون یکی دوستت و فکر کردم چقد خوبه که توی عوضی دیگه انقد کمرنگی که حتی دیگه یادم نمیاد کی ؟ چه جوری ؟ .... اما لعنت به حسای تلخی که هنوز اخمامو توی هم میکشه و یادم میاره توی لعنتی چی به روزم آوردی


اسم ها شاید فراموش بشه اما جنس نگاه ها، تن صدای آدما و حسایی که از بودن و نبودن و بقیه اتفاقا افتاده هرگز هرگز


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد