روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

شاید قرار باشه یه روز اینجارو بخونی

پس بذار بنویسم از دغدغه هام برات

از آدمای جدیدی که این اواخر قراره سرک بکشن به زندگیمو من نمیتونم بپذیرمشون

میترسم از آینده بدون تو

میترسم حتی از فکر کردن به کسی غیر از تو

از صبح دنبال معنی این یه جمله ام و نمی دونم آخر چی گفتی

دارم shadow رو گوش میدم

تمام چیزایی که منو وصل میکنه به تو به یاد تو به خاطرات محدودمون به بودنت 

دستخطت تنها چیز ملموسی که به دستای تو ربط داره...حالا اسکرین سیور گوشیمه

عین دیونه ها فکر جدیدم این بود بیام به خوابت! یه سرچ و چن تا راه حل

ساده ترین راهشو انتخاب کردم

تو خوابی ... با چشمای بسته تصورت میکنم ....خوابیدی میام بالای سرت چشمامو فشار دادم و حس میکنم خودمو توی اون اتاق نیمه تاریک ... با تخت کنار پنجره توی ذهنم مشکل دارم پشتش باید دیوار باشه تو توی یه خواب عمیقی میام بالای سرت و آروم در گوشت زمزمه میکنم ....   .... چشماتو باز میکنی می شینم لبه تختو نگاهت میکنم با دستام صورتتو لمس میکنم ... همه چی زنده اس ... انگار من پیشتم ...فقط نگاه میکنی هیچی نمیگی فقط نگاه می کنی با چشمای مبهوت و آرومت فقط نگاه ...

دوباره بعد از ظهری یه گذر دیگه به خوابت ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد