روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

این حس که بدونی آدما اینقد میتونن روت نفوذ داشته باشن که رفتنشون لهت کنه حس وحشتناکیه

انگار خودت از داخل خالی خالی هستی

وجودکسایی که دوسشون داری و فکر میکنی دوستت دارن به تو و بودنت معنی و رنگ و بو میده

این یعنی تو هیچی نیستی

منتظری دوس داشته بشی. منتظری یه مشت احمق با دروغاشون بگن مهمی بگن دوست داشتنی هستی و از این چرندیات

منتظر تایید دیگران

نه منتظر عشق دیگران

چه تهوع آور...

آدمای زیادی دورم نبودن

اما همین تعداد کدوما یادشون بود خوب نبودم و منتظر جواب آزمایشم

اصن چندتاشون میدونستن مریضم

اه لعنت به من

چرا "باید" میدونم واسه خودم شریک بودن تو درداشونو

کدومشون فهمیدن چند شب به زور نفس کشیدم تا خوابم ببره

خالی شده دنیا از ادمها

یا من تازه فهمیدم...




دیروز که دکتر گفت باید بستری شی دنیا روی سرم خراب شد ... حال بدی بود

قفل بودم روی صندلی

عصر فکر کردم به تمام آرزوهایی که به باد رفت ... واقعا عمرم اینقد کوتاه بود؟

آرزوهام... رویاهام...

اما دنیا نمیتونه اینقد بی رحم باشه...

من خوب میشم


روزای خوبیو نگذروندم این همه گریه و بی تابی باید یه جوری خودشو نشون میداد دیگه

چند روز قلب درد و نفس تنگی اینقد که تنفس عادیم واسم سخت بود

دیشبم باز همون بود به زور خوابیدم واقعا نفسم بالا نمیومد

صبحی می بینم روی گونه ام و دست و پاهام تاول زده

نمیدونم چم شده....

به کی میتونم بگم