روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

روزمرگی های من

می نویسم که فراموش نکنم امروزم چطوری سپری شد... شاید فردا دلیلی برای لبخند باشد

بغض داره خفم میکنه عین یکی که یه تیکه از تنشو کندن دارم بی تابی می کنم

میرم از سالن بیرون کاپشنمو میپوشم دستا توی جیب قدم میزنم و گریه میکنم سرمو میبرم بالا که باهاش درددل کنم...

اشک میریزم و میگم و میگم ...


یه تک ستاره اون بالاست داره چشمک میزنه... داره وسط این آسمون نارنجیو سیاه شب چشمک میزنه


یه ستاره ی دور دور...  اندازه یه نقطه نورانی....


دور مث تــــــــــــــــو


چشمک میزنه و من لبخند میزنم...

اما به کی...

درست مثل تو که نمیدونم مخاطب شاعرانه هات کیه...


بغض میکنم دوباره... بازم گریه و گریه، کم کم هق هق میشه...

خسته که شدم از گریه، فکر میکنم نباید با این چشمای قرمز برگردم تو سالن

چند تا نفس عمیق، اشکامو پاک میکنم میام سمت سالن


دوتا مرد از کنارم رد میشن با لباسای کارگری یکی به اون یکی میگه : "خدا کریمه"

پشت سر هم توی ذهنم تکرار میکنم : خدا کریمه، خدا کریمه...

چند تا نفس با آرامشو اطمینان

برمیگردم توی سالن




چقد این جمله آرومم کرده از دیشب

باورش واسه خودمم سخته...

92.9.6



حال این روزام تعبیر چند کلمه سادس


"مرغ سرکنده"


آرامش کجاست :)


92.9.5